شب جمعه 12 دی98 بود. خوابم نمی برد. انگار نگران بودم. حالم را نمی فهمیدم اما نمی فهمیدم چه مرگمه. سردرد هم داشتم اما خواب نمی آمد. به سراغ کتاب رفتم.مطالعه. کمی خواندم تا بلکه خوابم بیاید اما نمی فهمیدم چرا نمی آید. فقط می ترسیدم دیر شود و سحر جمعه را خواب بمانم که بد حسرتی خواهد بود. بالاخره نفهمیدم کی خوابم رفت.

دقایقی مانده به اذان بیدار شدم اما بعد اذان بدجور خوابم می آمد و خوابیدم. نمیدانم چه ساعتی بود که از صدای بلند تلویزیون بیدار شدم: اعلام عزای عمومی توسط رهبرمان آن هم سه روز!

نمی توانستم حدس بزنم یعنی برای چه کسی است؟!

ناگهان نام قاسم سلیمانی را شنیدم. یکه خوردم! از جا پریدم.

دویدم سمت سالن. چی؟چی؟

هنوز تب خالی که از آن روز بر لبم زد خوب نشده که بدتر هم شده.

سرما خورده بودم و صدایم گرفته بود. دیگر صدایم بالا نمی آمد.

مگر می شود! پس مسئولان چکار می کردند؟ مگر محافظ...؟ مگر اطلاعات...؟ به خدا باورم نمی شد!

هنگ کرده بودم. فقط بی اختیار اشک بود که روی گونه هایم سرازیر بود. دخترانم می دیدند باید اشکها را پنهان می کردم!

اما نمی شد! فقط توانستم جلو فریاد زدنم را بگیرم. هق هق گریه نکنم اما سرازیر شدن اشکها و گهگاه آه بلند و ذکر کمی بلندم اختیاری نبود. اصلا نمی شد.

دخترانم فهمیدند. مامان چه شده؟ با اشک برایشان گفتم:

این آقا یک سرباز بود. همه سربازهایمان خیلی خوبند چون برای ما و امنیت ما و کشورمان در تلاشند. اما این آقا همه زندگیش وقف ما انسانها و همه مظلومان بود.

دخترم گفت شبکه پویا ببینیم. 

نمی توانستم جز در مورد سردار چیزی ببینم.

گفتم دخترم می دانی اینکه ما الان همه در کنار هم نشسته ایم و تلویزیون میبینیم، حرف می زنیم برای چیست؟ برای زحمتها این آقاست. و الان او را کشته اند.

-چرا او را کشتند؟ مگر چه کار کرده بود؟

-آدم های بد و نادان او را کشتند.

-پس حالا دیگر ما امنیت نداریم؟

-چرا داریم. خوب هم داریم. دشمنمان همین اشتباه را می کرد. فکر کرد این یک نفر را از ما بگیرد ما را بیچاره کرده چون ما را نشناخته! سردارمان را هم نشناخته بود. او خیلیها را تربیت کرده تا بلافاصله جای خالی او را پر کنند. بعلاوه کم نیستند جوانهای ما که زودتر به مرتبه برسند. و حتی شما کودکان هم.

-بله ما هم هر کداممان یک سرباز خوب میشیم و جلو این دشمن ها می ایستیم.

دیگر نتوانستم حرفی بزنم.

فقط دلم یک آغوش می خواست که در آن بیفتم و بلند بلند زار بزنم.

خدایا این چه حسی است که تمامی ندارد!

انگار نمی توانستم در خانه بمانم. باید بیرون میرفتم. اما نه حال خوبی برای رفتن داشتم و نه پای ماندن! باید چه کنم؟

بعد از مشورت با همسرم قرار شد با فرزند کوچکم من بمانم و آن دوی دیگرمان بروند. اینطور لااقل نیمه ای در میدان دارم که دل خوش کنم.

اما چه ماندنی بود. 

داشتم دیوانه می شدم!

نهج البلاغه را جلویم گذاشتم اما نمی فهمیدم. میخواندم اما نمی فهمیدم!

به سراغ گوشی رفتم. در گروهها چه خبر است؟!

چه کار خوب و بجایی: هدیه ختم قرآن برای سردار و شهدا و در خواست روسفیدی خود ماهم از او.

یاد آقای رضوی و جریان فوت امام افتادم. قرآن!

جزء28 را انتخاب کردم و رفتم به سراغ قرائت قرآن. جداً که آرامشی دارد این کلمات!

ادامه دارد